کد مطلب:316769 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:238

فرمانده ی روسی و حاج ملاآقاجان
در كتاب عدل گستر جهان صفحه ی 334 از كتاب گنجینه ی دانشمندان جلد سوم صفحه ی 82 جریانی را نقل نموده اند كه به این شرح است:

عالم ربانی محدث جلیل، مرحوم حاج ملامحمود زنجانی مشهور و معروف به حاج ملاآقاجان تعریف می كردند كه پس از جنگ بین المللی اول پیاده به عراق برای زیارت عتبات عالیات مسافرت نمودم و در خانقین برای خواندن و اداء نماز به مسجد رفتم و مرد بسیار سفیدپوست و فربهی را دیدم به طریق شیعه حقه نماز می خواند تعجب كردم زیرا دانستم از اهل شمال روسیه است لذا صبر كردم تا نمازش را خواند نزدش رفتم و سلام كردم و از لهجه اش دانستم كه روسی است سپس از محل و از اسلام و تشیعش پرسیدم جواب داد: من اهل لیلینگراد هستم كه در جنگ بین المللی افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسی بودم و مأموریت گرفتن كربلا را داشتم و در خارج شهر كربلا اردو زده و انتظار دستور و حمله به شهر را داشتم.

ناگهان شبی در عالم خواب شخص روحانی و بزرگواری را دیدم كه به زبان روسی با من تكلم نمود و گفت: دولت روس در این جبهه شكست خورده و فردا هم این خبر منتشر می شود و جمع سربازان روسی كه در عراق می باشند به دست اعراب كشته می شوند حیف است تو كشته شوی بیا مسلمان شو تا تو را نجات دهم.

گفتم: شما كیستید؟ كه مانند شما را در اخلاق و زیبائی و شجاعت



[ صفحه 41]



ندیده ام؟

فرمود: من أباالفضل العباس هستم كه مسلمین به من قسم می خورند، سپس مجذوب و مرعوب بیاناتش گردیدم و به تلقین آن بزرگوار اسلام آوردم. آنگاه فرمود: برخیز از میان اردو بیرون برو.

گفتم: به كجا بروم، جائی را ندارم.

فرمود: نزدیكی خیمه ی تو اسبی است، سوارش شو تو را می برد به شهر پدرم نجف، نزد وكیل ما سید ابوالحسن اصفهانی.

گفتم: من ده نفر سرباز مراقب دارم.

فرمود: آنها فعلاً مست و مخمور افتاده و نبود تو را احساس نمی كنند.

سپس برخواستم خیمه خود را منور و معطر یافتم، به عجله لباس پوشیده و بیرون آمدم دیدم مراقبینم همگی مست افتاده اند از میان آنها بیرون رفته دیدم اسبی آماده می باشد سوار شدم و آن اسب به شتاب حركت و پس از چند ساعت به شهری وارد و از كوچه ها گذشت و درب خانه ای ایستاد متحیر بودم كه ناگهان دیدم درب منزل باز شد سید پیری نورانی بیرون آمد با شیخی به زبان روسی به من تعارف كردند و مرا به منزل بردند.

گفتم: آقا كیست؟ جواب داد همان كسی است كه حضرت عباس علیه السلام فرمود و سفارش شما را به آقا نمود.

پس مجدداً به دست آقا اسلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود كه تعلیمات احكام اسلام را به من بنماید و روز بعدش خبر شكست دولت بلشویك روس به گوش عربها رسید تمام سربازان روسی به دست عربها نابود شدند و جز من كسی جان به سلامت نبرد.

گفتم: اینجا چه می كنی؟



[ صفحه 42]



جواب داد: هوای نجف گرم است، آیت الله اصفهانی تابستان مرا اینجا می فرستند كه هوایش نسبتاً خنك است و در ساثر اوقات به خرج آیت الله در نجف زندگی می كنم.



تشنه لب سوختم و در نكشیدم جامی

با غمت ساختم و بر نگرفتم كامی



دو جهان زیر پر خویش در آوردم زانك

چون كبوتر ننشستم به سر هر بامی



ننگ و لذت نپذیرم اگرم رفت دو دست

در ره دوست نخواهم به جهان جز نامی



تیر دشمن چو پیامی ز بر دوست رسید

تا كه بر چشم نهم پیش نهادم گامی



مرگ در راه تو خوشتر بود از عمر ابد

نزد ما بستر خون نیست به جز احلامی



آخرین كشته ی معشوقم و هرگز نبود

در ره عشق نه آغازی ونی انجامی



گر رسد دست بدامان توأم در دم مرگ

نرساند دگرم زخم سنان آلامی



در كفم آب ولی بی تو ننوشم هرگز

تا در آئین وفا كس نبرد ابهامی



بی تو بدنامی و ننگ است حیات دو جهان

گو «شجاعی» كه بپرهیز از این بدنامی



شعر از «شجاعی»



[ صفحه 43]